فصل سی وسوم – پروژهای ساختمانی
ساعت ده صبح بود که مهندس پرهام به دفترم اومد بعد از خوش و بش و دادن سوغاتی اون
مهندس رفت سر اصل مطلب و توضیح داد : دو سه روزی هست که مرکز شماره دو توی نبرد آماده افتتاح و بهره برداریه .......
و مرکز شماره یک هم باز سازی مغازه ها کاملا تموم شده و میخوایم روی محوطه مرکزی که دستور داده بودین کار رو شروع کنیم .........
گفتم : بسیار عالی ......... برنامه ات چیه ؟
گفت: براساس توضیحاتی که توی جلساتمون داده بودید سه تا طرح پیشنهادی دارم ....
و بعد شروع کرد به شرح تک تک مشخصات اونها با ذکر جزییات ........ یکی از طرح ها خیلی نظرم رو جلب کرد ...... گفتم : در مورد این بیشتر توضیح میخوام.
شروع کرد و گفت: یک محوطه دایره ای به قطر چهل متر رو دقیقا در مرکز مجموعه در نظر بگیرید که دوازده متر از اون میشه آب نما و باغچه مرکزی .......... به سبک باغهای شیراز و اصفهان ..........
گفتم : خب ........
گفت : بیست و هشت متر مانده قطر رو ، یک سقف سبک زیبا می زنیم که روی تعداد مناسب ستون های مدور محکم میشه .......... با درب های چوبی شیشه ای که بصورت آکاردئونی باز و بسته میشن دیواره های دور تا دور رو بوجود میاریم .... تا در روز هایی که هوا مناسب هست باز و در روز هایی که خیلی گرم یا سرد میشه ببندیموشون و از امکان تهویه مطبوع استفاده کنیم. دور این دایره بزرگ مستطیلی به عرض پنج تا هشت متر دیگه میشه ایوان و باغچه مجموعه مرکزی . محوطه سازی هم با توجه به این معماری انجام میشه ..... یک ایوان سرپوشیده هم برای کل مغازه درست کردیم .که متناسب هست با این طرح ........
خیلی هیجانزده شده بودم ....... طرحی بسیار عالی بود و دقیقا همون چیزی که میخواستم.
مهندس ادامه داد: کاربریش رو هم اگه دقیقا بگین . باز متناسب با اون جزییات رو هم روشن خواهم کرد ........
گفتم : همونطور که از رفتن اشاره کردم ...... دو تا نقشه براش دارم ....... اولا نمایشگاه و فروشگاه محصولات تولیدی مجموعه و دوم یک فود کورت با همه غذاها ، نوشیدنی ها ، دسر ها ، شیرینی ها و تنقلات ایرانی و غیر ایرانی ........ که در تمام طول روز صبحانه ، نهارمجموعه و مردم و کسبه محل را پوشش خواهد داد . شب هم می تونه ، کار یک تالار و غذاخوری دنج رو بازی کنه ..... اینجور می تونیم مردم زیادی رو به اینجا بکشونیم و فروش کارگاه های تولیدمون رو بالا ببریم.
مهندس بلند و شد و گفت: نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم ........ بسمت ام اومد و دو طرف صورتم بوسید .....
گفتم : چی شد مهندس .......
گفتم آقای راشدی حرف نداری ...... من کم آوردم ..... خیلی خوش فکر و دقیقی ........ میدونی چیکار میخوای بکنی و بهترین و هماهنگ ترین شیوه ها رو برای کاری که میخوای انجام بدی ، طراحی می کنی ..... من از کارکردن با شما واقعا لذت میبرم ...... این رو از صمیم قلب میگم .......
تشکر کردم و گفتم: ولی اگر شما نباشید هیچکدوم عملی نمیشه ..... خیلی از نظر ذهنی با من هماهنگ هستید ..... هر چی رو من فکر می کنم شما می سازید ..... به همین دلیل من هم از کار کردن با شما لذت میبرم. و دوباره دست دادیم و روبوسی کردیم. قرار شد ساعت چهارو نیم ابتدا خیابون دماوند و بعد به اتفاق مجموعه نبرد رو بازدید کنیم.
مهندس گفت : پس من با اجازه تون مرخص بشم برم. کارهای کوچکی هست هماهنگ کنم . راس ساعت اونجا خدمت شما خواهم بود .
داشتم با مهندس پرهام خداحافظی می کردم که منشیم خبر داد مهندس ذوالفقاری اومدن ........
گفتم : بسیار خب .....
پرهام رو تا دم درهمراهی کردم . و همزمان با مهندس ذوالفقاری سلام و احوالپرسی و نهایتا روبوسی .... بعد دعوتش کردم داخل اتاقم ..........
روی صندلی جابجا شد و گفتم: خوش خبر باشی مهندس ......
گفت: سلامت باشین ..... بله خبر های خوب زیاد دارم براتون .........
گفتم : در خدمتم .... میشنوم ......
شروع کرد به توضیح و گفت : نقشه ها تهیه و مجوز های لازم از شهرداری گرفته شده ......... در همین فاصله گود برداری هم انجام و مشغول پی ریزی هستیم ......... پرژکتور نصب کردیم و عوامل تا ساعت نه شب مشغول فعالیت هستن .... حتما در زمان مقرر که قول دادم ..... مجموعه آماده تحویل خواهد بود ......... با اجازتون یک کار بسیار نو هم میخوام توی این مجموعه انجام بدم کمی هزینه می بره . اما حاج آقا کیوانی گفتند اگر آقای راشدی تایید کنه هزینه اش مشکل نیست.......
گفتم : خب این کار یا پیشنهاد چیه ؟
گفت: با توجه به اینکه بام ساختمان بزرگه ..... میخوام روف گاردن بزنم ....
پرسیدم : یعنی میخواین پشت بام رو تبدیل به باغ کنید ؟........
گفت: تقریبا ........
گفتم : یعنی چی تقریبا ؟ .......
گفت: میخوام به باغ مزرعه تبدیلش کنم ......... تا بتونین محصولات مورد نیاز تون از گوجه فرنگی ، خیار ، بادمجان گرفته و تا انواع سبزی و توت فرنگی و غیره رو اون بالا تولید کنید .......
گفتم : مشکل رطوبتی پیدا نمی کنه ؟
جواب داد : تضمین می کنم ........
پرسیدم : زمستونا چی ؟
گفت: نرده های چرخدار با روکش پلاستیکی درست می کنم. که براحتی در زمستونها پوشش لازم رو ایجاد کنه و بتونین کماکان محصولات رو پرورش بدین .......
گفتم : این خیلی عالیه ..... میتونیم مددجویان علاقمند به کشاورزی و باغبانی رو آموزش بدیم و این بشه شغلشون
مهندس گفت : دقیقا ......... با این متراژ راحت پنج نفر رو می تونین مشغول کنین .........
کاملا ذوق زده شده بودم ........ از مهندس تشکر کردم و گفتم : من ساعت چهار و نیم میخوام برم بازدید دوتا مجموعه
کارگاهیمون ....... امکان داره از شما هم خواهش کنم. همراهم باشین ....... مهندس پرهام هم نظرات جالبی داره که می خوام شما هم در جریانش باشید و اگر ایده ای بنظرتون رسید ارائه کنید ........
گفت در خدمت شما هستم .... چرا که نه ........... همونطور که میدونین ما با هم دوستیم ....... خیل قبولش دارم و مرتب
با هم کارهای مشترک انجام میدیم. گاهی توی طراحی ها به همدیگه مشورت میدیم ......... خوشحال میشم بیام ببینم...... و بعدش اگر صلاح بدونین یه سری هم سه نفری بریم سراغ آرامشگاه .......
گفتم : کاملا موافقم ..........
بعد از پایان این بحث ...... حرفا رفت به سمت تانزانیا رفت و در مورد فعالیت ا در اونجا بهش گفتم : طرح هایی داریم که اگر شما مایل باشین و افتخار بدین . توی تانزانیا با هم اجرا کنیم ..........
گفت: من در بست در خدمت شما هستم ......... از کارفرمای با هوش خوشم میاد که میدونه دنبال چیه و از طرح و ایده های جدید هم نمیترسه ..... و ادامه داد حالا چه کارایی هست .......
گفتم : یه سری پروژه ها خودمون داریم و یکی دوتا پیشنهاد هم دولتی های تانزانیا دادند. از جمله ساخت دو هزار واحد مسکونی برای کارکنان پلیس زنگبار .......
گفت : اینکه فوق العاده است ......... نیروی انسانی .......
گفتم متخصص تقریبا ندارند و در همه زمینه ها نیروی متخصص از ایران باید ببریم ..... اما نیروی کار غیر متخصص بسیار دارند ....... که بسیار هم ارزان است ......... و اضافه کردم یکی از کارهایی که خودم میخوام انجام بدم تاسیس یک مدرسه از پایه اول و یک آموزشکده فنی و حرفه ای برای جوون ها ...... یکی از درخواست های وزیر کار تانزانیا که باهاش دو بار جلسه داشتم این بود که براشون نیروی ماهر تربیت کنیم .....
گفت : مهندس محشری ...... من پایه هستم ...... تا اون ...... سر دنیا ............ کی بریم ؟.........
گفتم : حتما میریم ، البته ابتدا باید کار آرامشگاه رو سامان بدیم و بعد در خدمت شما هستم ........ چیزی به ساعت چهار
نمونده بود ........ به همین دلیل به صحبت در باره کارهایی که میشد در تانزانیا انجام بدیم پرداختیم ..... مهندس هم کاملا علاقمند شده بود ..... تا اونجا که گفت : من هم مایل وهم حاضرم اگر پروژه های مناسبی باشه سرمایه گذاری کنم. دوستان زیادی هم دارم که میدونم اگر شما اجازه بدین ..... حتما در این برنامه ها مشارکت می کنند ......
گفتم : خیلی هم خوبه ...... اما فعلا باید راه بیافتیم و بریم سراغ مهندس پرهام
گفت: من آماده هستم ........
با ملیحه که حرف زدم گفت: کمی خسته ام و اگر از نظرتو مشکلی نیست ، من با نفیسه و مسعود برم خونه ......
گفتم : باشه ....
به مهندس گفتم : بریم ........
گفت : بریم ........ سوغاتیش رو دادم بهش و گفتم : قابل شما رو نداره ....
تشکرکرد و بلند شدیم و از دفتر خارج شدیم و بطرف خیابون دماوند حرکت کردیم .........
مهندس پرهام منتظرم بود و با دیدن مهندس ذوالفقاری خیلی خوشحال شد ....... یکی از کارگرها در گاراژ رو باز کرد و با ماشین وارد شدیم ....... قیافه مجموعه با فعالیت های مهندس کاملا عوض شده بود ....... ایوان سر پوشیده ای که درست کرد بود برای مغازه ها خیلی قشنگ شده بود .... بخصوص اینکه برای ستون ها و کتیبه های جلوی ایوان از آجر زرد قدیمی استفاده کرده بود . کف همه ایوان هم با آجر قذاقی فرش شده بود . به نوعی حسی نوستالوژیک در آدم ایجاد می کرد و بازار های قدیمی رو تو ذهن تداعی می کرد..... واقعا لذت بردم از تماشای کار های انجام شده و مرتب از مهندس پرهام تشکر می کردم ..... مهندس بصورت ذهنی نقاط مختلف محوطه رو با انگشت به من و مهندس ذوالفقاری نشون میداد و نقشه هاش رو تشریح می کرد ..... چون قبلا کارش رو دیده بودم. دقیقا می تونستم تجسم کنم ، که چه خواهد شد ...... مهندس ذوالفقاری هم با دقت حرفها و نقشه های پرهام رو گوش می کرد ........وقتی حرفاش تموم شد ، گفت: اجازه دارم یه پیشنهاد بهت بدم. مهندس جان؟
پرهام گفت: حتما .....
ذوالفقاری ادامه : من اصلا آدم مذهبی نیستم . اما یه نمادی توی معماری مفهومی ما هست که مسلمون و غیر مسلمون همه باهاش حال می کنن ............ آرامش معنوی خوبی بهمون میده. بخصوص وقتی گرفتاریم ....... اینجا جای مناسبی برای احیا و ایجاد حس نوستالوژیک مراجعه کنند هاست .
کنجکاو شده بودیم منظورش چیه؟ پرهام نتونست صبر بکنه و گفت: کدوم نماد مهندس ؟ .....
ذوالفقاری با تومانینه گفت: سقاخونه .......... یه سقاخونه با چراغای زرد و سبز و یک عکس از حضرت علی و یه جایی که زن و مرد بیان خلوت کنن؛ ........ دردل کنند ...... و یه شمع برای برآورده شدن آرزوهای قلبی شون روشن کنند ....
پرهام گفت: آره ....... درسته ......... بعد رو به من کرد و گفت: نظر شما چیه اقا نوید ؟
گفتم : خیلی الهام دهنده و آرامبخش هست ...... منم موافقم ...... اما کجا ؟
مهندس گفت: روی دیوار ورودی مجموعه......... همین اولش ........ که همه رو بکشونه تو ....... اگر توی محوطه باشه دیده نمی شه یا خیلی طول میکشه دیده بشه ........ ولی روی دیوار ورودی سریع دیده میشه ........ توصیه ام اینه که حتما مقداری شمع رایگان هم بگذارید و بالاش بنویسید. این شمع را بتو هدیه می کنم. برای استجاب آرزوهای زیبای تو.... من هم دعا می کنم آرزوت بر آورده بشه .........
خیلی رمانتیک و نوستالوژیک بود ..... فکر نمی کردم . مهندس ذوالفقاری این همه رمانتیک باشه ..... خیلی پسندیدم پراهام هم همینطور بنابراین قرار شد در هر دو مجموعه یک و دو و تمام ساختمان های بنیاد سقا خونه بعنوان یک نماد ساخته بشه ..... حتی دیوار ورودی دفتر مرکزی .........
یه کم دیگه توی محوطه گشت زدیم و بعد بطرف مجتمع شماره دو حرکت کردیم ........ تقریبا همه چیز آماده بود قرار شد.
سقاخونه هم اضافه بشه و بعد از جذب مدد جوها فعالیتش رو آغاز کنه ......... مهندس پرهام رو تنها گذاشتیم و به اتفاق
مهندس ذوالفقاری سریع رفتیم سرپروژه آرمشگاه که تا تاریک نشده اونجا رو هم بازدید کنیم ........
همانطور که مهندس گفته بود خاکبرداری تموم شده بود و داشتن روی فونداسیون کار می کردند .
مهندس گفت : انشالله سر چهارماه مبله شده بهتون تحویل میدم ........
گفتم : یعنی حدود سه ماه دیگه ..........
گفت : بله سه ماهه دیگه .........
تشکر کردم و گفتم : اگر جایی میرین برسونمتون ........
ماشینش رو نشوندم داد و گفت مرکب رو اونجا بستم .... دست شما درد نکنه ....... فعلا بالا سر کارگرها هستم ..... میخوام امشب بتون ریزی رو تموم کنم. کارگرای شیفت دوم هم رسیدن. باید به شون بگم چه کارهایی رو انجام بدن...... چون سرو صدا نداریم شاید کمی دیرتر تعطیل کنم تا امشب تمومش کنیم .......
خداحافظی کردم و بطرف خونه رفتم ..........
توی راه داشتم فکر می کردم.که باید یواش یواش شروع به پذیرش مددجوها کنیم ..... بنابراین فردا حتما باید یه جلسه مشترک با مامان لیلا و مامان منیره و نسیم بذارم . ببینم چکار برای شروع میخوان انجام بدن ....... باید مناسب ترین مسیر برای شناسایی نیازمندترین افراد پیدا کنیم.......ما می تونستیم چند مدل مددجو داشته باشیم. اونهایی که سرپرست
ندارند . اما سر پناه دارند و با ایجاد اشتغال میشه احیاشون کرد و دسته دیگر افرادی که باید اسکان داده بشن .....
بنابراین با توجه به آماده بودن مجتمع کارگاهی اول میتونیم با شناسایی و جذب دسته اول فعالیت هامون روآغاز کنیم .......
به خونه رسیدم .... مامان خونه نبود و ملیحه هم خواب بود. من استراحتی کردم. وقتی بلند شدم . مامان اومده بود
سلام کردم ...... اونم خسته نباشین گفت ...... تشکر کردم و گفتم فردا جلسه داریم مربوطه به حوزه شما .......
گفت: انشالله صبح با هم میریم ........ الان پیش لیلا خانم بودم و اتفاقا داشتیم در مورد کارها حرف میزدیم ...... توی نبودن ما .... کارهای زیادی انجام داده ...... که قرار شد فردا توی جلسه مطرح بکنه ؛ بعد پرسید : از دوتا مجموعه چه خبر؟
گفتم : مجتمع نبرد آماده راه اندازی هست ......
گفت : خدا رو شکر پس میتونیم کار رو شروع کنیم ......
جواب دادم . بله میتونیم شروع کنیم ..... به همین دلیل میخواستم فردا جلسه داشته باشم
.....ملیحه خمیازه کشون اومد بیرون گفت : جلسه چی .... منم جلسه میخوام.
من و مامان زدیم زیر خنده و ملیحه ام پشت سرمون ........
پایان فصل سی و سوم